درست یا نادرست، خوب یا بد، دغدغههای سیاسی و اجتماعی، بخش مهمی از دغدغهها و آرمانهای من است. این وبلاگ هم همینطور. چرا که این وبلاگ انعکاسی از من است.
چند وقتی است نوشتن درباره چیزهایی که به هر حال به سیاست ربط دارد را در اینجا محدود کردهام. درستش البته این است که بیخیال ِ نوشتن حرفهای سیاسی شده بودم؛ اما چند بار نتوانستم ننویسم. مثل چیزهایی که درباره انتخابات نوشتم یا یادداشتی که در سوم تیر نوشته شد.
خیلی وقت است از بازی بستن و حذف کردن وبلاگ حالم به هم میخورد؛ اما اینجا هم دستکم تا زمانی مشخص، جایی برای بروز اکثر دغدغههای من نیست. پس تنها راهی که میماند...
بله! اینجا را تا پایان ریاستجمهوری دکتر احمدینژاد و رفقا، کنار میگذارم؛ کنار میگذارم به این معنا که چیزی نمینویسم. همه چیز سر جای خودش خواهد ماند. به هر حال آدمیزاد به دنبال آرامش و راحتی است؛ و هر چه او را از آرامش و راحتیاش دور کند محکوم به مهجور شدن است.
خدایا! برکات ماه رجب را -میخواستم بگویم- از بندگانت دریغ نکن؛ اما باید بگویم برکات این ماه را بر بندگانت فرو ریز. دریغ که نمیکنی.
نمیدانم چرا امروز «عزیزه» گریبانم را گرفته است و حتا نمیگذارد بخوابم. بعد از این همه روز، هنوز هم نتوانستهام یا شاید حتا نخواستهام از فضای «هزار خورشید تابان» بیرون بیایم. هنوز دستکم روزی یک بار یک جای زندگی مریم، ذهنم را پر میکند. شاید بتوان گفت شیرین است یادآوری آن زندگی؛ اما تلخی و خشونت زندگی مریم و لیلا و رشید و عزیزه و طارق خیلی بیشتر از شیرینی آن است. آن قدر که باید از یادآوری لحظههای داستان فرار کنی.
امروز رفته بودم مدرسه اسلامی هنر؛ برای صحبت دربارهی زمان دقیق کلاسهای دورهی تابستان. حرفی هم از هزار خورشید تابان و بادبادکباز شد؛ دو رمان برجستهی خالد حسینی. هر چه بود و هر چه گذشت، این یادآوریها مرا به یاد عزیزه انداخت. رشید، لیلا را راضی کرده بود که عزیزه را ببرند یک پرورشگاه کودکان بیسرپرست. جزییات را کنار میگذارم. لیلا بعد از صحبت با مسئول پرورشگاه میخواهد برود. عزیزه اما تازه فهمیده است قضیه چیست و چه بلایی قرار است سرش بیاید؛ ترس و تشویش او با رفتن مریم و لیلا و قطع شدن ارتباط او با همهی دلخوشیهایش شاید سیاهترین لحظهها را برای لیلا ساخت.
و چه دردناک و دلآزار بود وقتی لیلا برای دیدن عزیزهاش مجبور بود رشید را راضی کند همراهش بیاید؛ و رشید درد پا را بهانه میکرد. لیلا بارها به خاطر اینکه تنها بیرون آمده بود، لگد خورده بود، اما چارهای نداشت. دیدن عزیزه به این چیزها میارزید. آنقدر که چند لباس روی هم بپوشد و هزار نقشه بچیند تا بتواند از میان نیروهای طالبان راهی برای رفتن به پرورشگاه بیابد.
عزیزه حـ.ـرامزاده بود؛ مانند مریم. اما... . کافی است. فکر کنم البته!
گزارشی از «هزار خورشید تابان» را میتوانید اینجا بخوانید؛ و گزارشی از بادبادکباز را اینجا.
از گوشهی خیابان راه میروی. زمین را که نگاه میکنی، متوجه میشوی ذهنت جای دیگری است. جایی شاید مثل دوکوهه. و البته نه به این اطلاق؛ بلکه شب آخر دوکوهه. به خودت یادآوری میکنی که در اولین فرصت بنویسیاش. اما یادت میرود؛ بارها یادت میرود و بارها باز به خودت یادآوری میکنی.
روزهای انتهایی سال گذشته رفته بودیم مناطق جنگی. همهی لحظههای چند روز را اگر فراموش کنم، آن شب را نمیتوانم فراموش کنم. چه شب ساکتی بود. آنقدر ساکت که از سکوت و آرامش خودم تعجب کرده بودم؛ و هنوز هم در تعجبم از آن همه سکوت و آرامش.
آن شب به ماه ِ شب آخر دوکوهه امید بسته بودم. اما ماه آن شب دوکوهه خیلی زود افول کرد. خیلی زود. و چه سرد شد وقتی ماه رفت.
دوکوهه از بالا...
دوکوهه دوباره از بالا...
و چه دیدنی است دیدن دوکوهه از بالا. و خوش به حال ماه ِ دوکوهه.
امروز میرویم همایش پایانی مسابقه وبلاگنویسی بوی سیب. البته فکر نکنید چیزی برنده شدهام! میروم که رفته باشم؛ البته به همین سادگی هم نیست. یک -تقریبا- غرفه داریم که اگر بیایید میبینید!
نمیگویم هم غرفهی چیست و به چه دردی میخورد و اینها. میآیید شما هم؟ اینجا را حتما ببینید پیش از آنکه کفش بپوشید.
سر هم کردن کلمهها حوصله میخواهد. خلاصهی حرف اینکه دولت دوم خرداد، با بهره بردن از قابلیتهای رسانه، فضای جامعه را به سمت گفتمان اصلاحطلبی کانالیزه کرد و همه را مجبور کرد درباره آن حرف بزنند و حتا اگر شده مخالفت خود را ابراز کنند. درست است آنها از هر راهی برای تزریق عقایدشان به جامعه استفاده کردند و هیچ بداخلاقی تجربه نشدهای باقی نگذاشتند، اما به هر حال هوشمندیشان را باید ستود.
چرا دولت اسلامی در همهگیر کردن گفتمان عدالتطلبی و اسلامخواهی موفق نبوده است؟ کاش دولت نهم یک دهم اهالی دوم خرداد، به فکر افزایش سرمایه اجتماعی بود. خواهش میکنم کسی نیاید اینجا و این حرفها را به حساب انتقاد و بددهنی به دولت بگذارد.
ساندویچ را که از روی میز برداشتم، سیگاری آتش زد. از بوی سیگار خوشم نمیآید. یا دستکم ترجیح میدهم بویش را نشنوم. اما هر چه بود آن بو برایم خوشآیند بود. خیلی خوشآیندتر از آن که حتا خودم فکرش را بکنم.
آن بوی بد سیگار خاطره داشت. خاطرهی دروازه اصفهان. دروازه اصفهان شیراز. این روزها را نمیدانم. میدانم البته. این روزها محله دروازه اصفهان شیراز، جای خوبی است. البته زیاد خوب نیست. یعنی مثل خیابان قصردشت نیست؛ اما آن روزها خیلی بدتر بود. آن روزها از بازار وکیل که میآمدی به سوی دروازه اصفهان، باید منتظر ِ بوی سیگار و آدمهای معتاد و سیگاری و غیره بودی. آدمهایی که اگر میدیدی گوشهی خیابان افتادهاند، نباید تعجب میکردی. یا اگر خمار داشتند از میانهی خیابان میگذشتند نباید میترسیدی.
آن سالها امتحانهایمان که تمام میشد، منتظر بودیم که تا چند روز بعد، خودمان را توی شیراز و دروازه اصفهان و آن کوچهای که اسمش را یادم نمیآید ببینیم. البته یادم هست که آن روزها سر کوچه یک نانوایی بود؛ نانواییای که امروز دیگر نیست. هنوز بوی نان آن نانوایی را میتوانم به یاد بیاورم.
کجا بودم؟ بوی سیگار حسین آقا! با بوی سیگار رفته بودم شیراز. کوچههای 13 سال پیش. روزهای 13 سال پیش. روزهایی که فکر میکردم شیراز دیگر آخر دنیاست. فکر میکردم چه بهشتی است اینجا. تازه آن هم کجای شیراز؟! دروازه اصفهان!
چند سالی هست سری به آن کوچه نزدهام. بارها با ماشین از کنارش گذشتهام و با ولع تمام تا آخر کوچه را نگاه کردهام...
مزه ساندویچ ِ امروز رفت؛ اما بوی آن روزهای دروازه اصفهان هنوز مانده است. مانده است. چقدر حرف سر زبانم منتظر فرودند.
خیلی بد است که یک نفر -مثلا من- روز مادر را چند روز بعد در وبلاگش تبریک بگوید؟
آخر وقتی آدم مطمئن است که مادرش وبلاگش را نمیبیند، به چه دلخوشیای باید توی وبلاگش بگوید «مادرم روزت مبارک!»
ولی بیخیال بهانههای دل. به همهی آنهایی که حتا یک لحظه طعم مادر بودن را چشیدهاند؛ و ایضا آنها که طعم زن بودن را؛ باید بگویم بهتان حسودیام میشود که روز ولادت پارهی تن رسولالله، روز شما نیز هست.
گوارایتان.