سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درست یا نادرست، خوب یا بد، دغدغه‏های سیاسی و اجتماعی، بخش مهمی از دغدغه‏ها و آرمان‏های من است. این وبلاگ هم همین‏طور. چرا که این وبلاگ انعکاسی از من است.

چند وقتی است نوشتن درباره چیزهایی که به هر حال به سیاست ربط دارد را در این‏جا محدود کرده‏ام. درستش البته این است که بی‏خیال ِ نوشتن حرف‏های سیاسی شده بودم؛ اما چند بار نتوانستم ننویسم. مثل چیزهایی که درباره انتخابات نوشتم یا یادداشتی که در سوم تیر نوشته شد.

خیلی وقت است از بازی بستن و حذف کردن وبلاگ حالم به هم می‏خورد؛ اما این‏جا هم دست‏کم تا زمانی مشخص، جایی برای بروز اکثر دغدغه‏های من نیست. پس تنها راهی که می‏ماند...

بله! این‏جا را تا پایان ریاست‏جمهوری دکتر احمدی‏نژاد و رفقا، کنار می‏گذارم؛ کنار می‏گذارم به این معنا که چیزی نمی‏نویسم. همه چیز سر جای خودش خواهد ماند. به هر حال آدمی‏زاد به دنبال آرامش و راحتی است؛ و هر چه او را از آرامش و راحتی‏اش دور کند محکوم به مهجور شدن است.

خدایا! برکات ماه رجب را -می‏خواستم بگویم- از بندگانت دریغ نکن؛ اما باید بگویم برکات این ماه را بر بندگانت فرو ریز. دریغ که نمی‏کنی.


نوشته شده در  جمعه 87/4/21ساعت  3:5 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

نمی‏دانم چرا امروز «عزیزه» گریبانم را گرفته است و حتا نمی‏گذارد بخوابم. بعد از این همه روز، هنوز هم نتوانسته‏ام یا شاید حتا نخواسته‏ام از فضای «هزار خورشید تابان» بیرون بیایم. هنوز دست‏کم روزی یک بار یک جای زندگی مریم، ذهنم را پر می‏کند. شاید بتوان گفت شیرین است یادآوری آن زندگی؛ اما تلخی و خشونت زندگی مریم و لیلا و رشید و عزیزه و طارق خیلی بیشتر از شیرینی آن است. آن قدر که باید از یادآوری لحظه‏های داستان فرار کنی.

امروز رفته بودم مدرسه اسلامی هنر؛ برای صحبت درباره‏ی زمان دقیق کلاس‏های دوره‏ی تابستان. حرفی هم از هزار خورشید تابان و بادبادک‏باز شد؛ دو رمان برجسته‏ی خالد حسینی. هر چه بود و هر چه گذشت، این یادآوری‏ها مرا به یاد عزیزه انداخت. رشید، لیلا را راضی کرده بود که عزیزه را ببرند یک پرورش‏گاه کودکان بی‏سرپرست. جزییات را کنار می‏گذارم. لیلا بعد از صحبت با مسئول پرورش‏گاه می‏خواهد برود. عزیزه اما تازه فهمیده است قضیه چیست و چه بلایی قرار است سرش بیاید؛ ترس و تشویش او با رفتن مریم و لیلا و قطع شدن ارتباط او با همه‏ی دل‏خوشی‏هایش شاید سیاه‏ترین لحظه‏ها را برای لیلا ساخت. 

و چه دردناک و دل‏آزار بود وقتی لیلا برای دیدن عزیزه‏اش مجبور بود رشید را راضی کند همراهش بیاید؛ و رشید درد پا را بهانه می‏کرد. لیلا بارها به خاطر این‏که تنها بیرون آمده بود، لگد خورده بود، اما چاره‏ای نداشت. دیدن عزیزه به این چیزها می‏ارزید. آن‏قدر که چند لباس روی هم بپوشد و هزار نقشه بچیند تا بتواند از میان نیروهای طالبان راهی برای رفتن به پرورش‏گاه بیابد.

عزیزه حـ.ـرام‏زاده بود؛ مانند مریم. اما... . کافی است. فکر کنم البته!

گزارشی از «هزار خورشید تابان» را می‏توانید این‏جا بخوانید؛ و گزارشی از بادبادک‏باز را این‏جا.


نوشته شده در  سه شنبه 87/4/18ساعت  2:12 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

از گوشه‌ی خیابان راه می‌روی. زمین را که نگاه می‌کنی، متوجه می‌شوی ذهنت جای دیگری است. جایی شاید مثل دوکوهه. و البته نه به این اطلاق؛ بلکه شب آخر دوکوهه. به خودت یادآوری می‌کنی که در اولین فرصت بنویسی‌اش. اما یادت می‌رود؛ بارها یادت می‌رود و بارها باز به خودت یادآوری می‌کنی.

روزهای انتهایی سال گذشته رفته بودیم مناطق جنگی. همه‌ی لحظه‌های چند روز را اگر فراموش کنم، آن شب را نمی‌توانم فراموش کنم. چه شب ساکتی بود. آن‌قدر ساکت که از سکوت و آرامش خودم تعجب کرده بودم؛ و هنوز هم در تعجبم از آن همه سکوت و آرامش.

آن شب به ماه ِ شب آخر دوکوهه امید بسته بودم. اما ماه آن شب دوکوهه خیلی زود افول کرد. خیلی زود. و چه سرد شد وقتی ماه رفت.

دوکوهه از بالا...

دوکوهه دوباره از بالا...

و چه دیدنی است دیدن دوکوهه از بالا. و خوش به حال ماه ِ دوکوهه.


نوشته شده در  یکشنبه 87/4/16ساعت  2:24 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

امروز می‌رویم همایش پایانی مسابقه وبلاگ‌نویسی بوی سیب. البته فکر نکنید چیزی برنده‌ شده‌ام! می‌روم که رفته باشم؛ البته به همین سادگی هم نیست. یک -تقریبا- غرفه داریم که اگر بیایید می‌بینید!

نمی‌گویم هم غرفه‌ی چیست و به چه دردی می‌خورد و این‌ها. می‌آیید شما هم؟ این‌جا را حتما ببینید پیش از آن‌که کفش بپوشید.


نوشته شده در  پنج شنبه 87/4/13ساعت  12:44 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

سر هم کردن کلمه‏ها حوصله می‏خواهد. خلاصه‏ی حرف این‏که دولت دوم خرداد، با بهره بردن از قابلیت‏های رسانه‏، فضای جامعه را به سمت گفتمان اصلاح‏طلبی کانالیزه کرد و همه را مجبور کرد درباره آن حرف بزنند و حتا اگر شده مخالفت خود را ابراز کنند. درست است آن‏ها از هر راهی برای تزریق عقایدشان به جامعه استفاده کردند و هیچ بداخلاقی تجربه نشده‏ای باقی نگذاشتند، اما به هر حال هوشمندی‏شان را باید ستود.

چرا دولت اسلامی در همه‏گیر کردن گفتمان عدالت‏طلبی و اسلام‏خواهی موفق نبوده است؟ کاش دولت نهم یک دهم اهالی دوم خرداد، به فکر افزایش سرمایه اجتماعی بود. خواهش می‏کنم کسی نیاید این‏جا و این حرف‏ها را به حساب انتقاد و بددهنی به دولت بگذارد.


نوشته شده در  چهارشنبه 87/4/12ساعت  12:34 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

ساندویچ را که از روی میز برداشتم، سیگاری آتش زد. از بوی سیگار خوشم نمی‏آید. یا دست‌کم ترجیح می‌دهم بویش را نشنوم. اما هر چه بود آن بو برایم خوش‌آیند بود. خیلی خوش‌آیندتر از آن که حتا خودم فکرش را بکنم.

آن بوی بد سیگار خاطره داشت. خاطره‌ی دروازه اصفهان. دروازه اصفهان شیراز. این روزها را نمی‌دانم. می‌دانم البته. این روزها محله دروازه اصفهان شیراز، جای خوبی است. البته زیاد خوب نیست. یعنی مثل خیابان قصردشت نیست؛‌ اما آن روزها خیلی بدتر بود. آن روزها از بازار وکیل که می‌آمدی به سوی دروازه اصفهان، باید منتظر ِ بوی سیگار و آدم‌های معتاد و سیگاری و غیره بودی. آدم‌هایی که اگر می‌دیدی گوشه‌ی خیابان افتاده‌اند، نباید تعجب می‌کردی. یا اگر خمار داشتند از میانه‌ی خیابان می‌گذشتند نباید می‌ترسیدی.

آن سال‌ها امتحان‌های‌مان که تمام می‌شد، منتظر بودیم که تا چند روز بعد، خودمان را توی شیراز و دروازه اصفهان و آن کوچه‌ای که اسمش را یادم نمی‌آید ببینیم. البته یادم هست که آن روزها سر کوچه یک نانوایی بود؛ نانوایی‌ای که امروز دیگر نیست. هنوز بوی نان آن نانوایی را می‌توانم به یاد بیاورم.

کجا بودم؟ بوی سیگار حسین آقا! با بوی سیگار رفته بودم شیراز. کوچه‌های 13 سال پیش. روزهای 13 سال پیش. روزهایی که فکر می‌کردم شیراز دیگر آخر دنیاست. فکر می‌کردم چه بهشتی است این‌جا. تازه آن هم کجای شیراز؟! دروازه اصفهان!

چند سالی هست سری به آن کوچه نزده‌ام. بارها با ماشین از کنارش گذشته‌ام و با ولع تمام تا آخر کوچه را نگاه کرده‌ام...

مزه ساندویچ ِ امروز رفت؛ اما بوی آن روزهای دروازه اصفهان هنوز مانده است. مانده است. چقدر حرف سر زبانم منتظر فرودند.


نوشته شده در  دوشنبه 87/4/10ساعت  9:49 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

خیلی بد است که یک نفر -مثلا من- روز مادر را چند روز بعد در وبلاگش تبریک بگوید؟

آخر وقتی آدم مطمئن است که مادرش وبلاگش را نمی‌بیند، به چه دل‌خوشی‌ای باید توی وبلاگش بگوید «مادرم روزت مبارک!»

ولی بی‌خیال بهانه‌های دل. به همه‌ی آن‌هایی که حتا یک لحظه طعم مادر بودن را چشیده‌اند؛ و ایضا آن‌ها که طعم زن بودن را؛ باید بگویم به‌تان حسودی‌ام می‌شود که روز ولادت پاره‌ی تن رسول‌الله، روز شما نیز هست.

گوارای‌تان.


نوشته شده در  پنج شنبه 87/4/6ساعت  1:55 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]