سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با شتاب خود را از میان آدم‌ها به جلو می‌کشید. انگار برای ماندن در سایه یک متری داشت می‌جنگید. ساعت‌فروشی را نگاهی انداخت. خانمی مسن داشت از جلو می‌آمد و نگاهش به مغازه طلافروشی بود. از کناره مغازه‌ها فاصله گرفت. برگ درخت کنار خیابان را لحظه‌ای روی موهایش حس کرد. سینا گفت: «با سرویس که نذاشتی بریم. خب یه کم بجنب عوضش.» با زبان لبی ‌تر کرد و گفت: «همینم مونده که بخوام تو خیابون راه برم. می‌خوای یه بال از این گنجیشکه قرض کنم برات؟!»
سینا که دستش توی جیب شلوار داشت با چیزی بازی می‌کرد گفت: «خب حالا تو هم. عوضش زودتر می‌رسیم.» کفش‌هاش روی زمین کشیده می‌شد. کیفش را دست به دست کرد و ابروهاش را جمع کرد روی بینی و گفت: «یه کیف خریدیما. جاش که کمه. جیباش هم که عینهو شاخ می‌مونه. از همه بدتر دسته‌ش.» سینا تنه به تنه‌اش شد و با خوش‌حالی دستش را تکان داد و گفت:«بالاخره یافتم! یه ماه بود تو جیبم گم شده بود بی‌مرام. کیفت خوبه عوضش غرغرو.» ادامه...

نوشته شده در  شنبه 87/3/11ساعت  11:38 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

با شتاب خود را از میان آدم‌ها به جلو می‌کشید. انگار برای ماندن در سایه یک متری داشت می‌جنگید. ساعت‌فروشی را نگاهی انداخت. خانمی مسن داشت از جلو می‌آمد و نگاهش به مغازه طلافروشی بود. از کناره مغازه‌ها فاصله گرفت. برگ درخت کنار خیابان را لحظه‌ای روی موهایش حس کرد. سینا گفت: «با سرویس که نذاشتی بریم. خب یه کم بجنب عوضش.» با زبان لبی ‌تر کرد و گفت: «همینم مونده که بخوام تو خیابون راه برم. می‌خوای یه بال از این گنجیشکه قرض کنم برات؟!»
سینا که دستش توی جیب شلوار داشت با چیزی بازی می‌کرد گفت: «خب حالا تو هم. عوضش زودتر می‌رسیم.» کفش‌هاش روی زمین کشیده می‌شد. کیفش را دست به دست کرد و ابروهاش را جمع کرد روی بینی و گفت: «یه کیف خریدیما. جاش که کمه. جیباش هم که عینهو شاخ می‌مونه. از همه بدتر دسته‌ش.» سینا تنه به تنه‌اش شد و با خوش‌حالی دستش را تکان داد و گفت:«بالاخره یافتم! یه ماه بود تو جیبم گم شده بود بی‌مرام. کیفت خوبه عوضش غرغرو.» ادامه...

نوشته شده در  شنبه 87/3/11ساعت  11:38 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]