سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بعضی وقت‏ها احساس می‏کنی خیلی تنهایی...

همه غم‏ها و دردها را جمع می‏کنی. حتا آن‏هایی که شاید به تو ربطی نداشته‏ باشند.
احساس می‏کنی همه چیز دشمن تو و دشمن زنده بودن توست.

تلقین هم به همه راه‏کارها اضافه می‏شود و احساس می‏کنی از زندگی ساقط شده‏ای و همه چیز...

در این میانه آشوب، کسی کنارت می‏نشیند و حرفی می‏زند. می‏فهمی که یک هم‏درد کنارت نشسته است. بی‏اختیار لب می‏گشایی. لحظه لحظه از بار اندوهت کاسته می‏شود. حتا اگر همه درد و رنجت را بر زبان نیاورده باشی. حتا اگر حرف خاصی نزده باشی.

چشم‏ها و گوش‏هایی که حجم دل‏سوزی و محبت‏شان را بر سراسر وجودت حس می‏کنی. حس می‏کنی آن‏چنان به تو نزدیک‏اند که می‏توانند حالات روحی تو را تغییر دهند.

خدایا! شکر تو را ست. تنها تو را. به خاطر همه نعمت‏هایت. و از جمله انسان‏های پاک و نجیبی که وجودشان مایه دور شدن از وسوسه‏های شیطانی است.


نوشته شده در  شنبه 86/7/28ساعت  1:29 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

داشتم با تلفن حرف می‏زدم. همزمان داشتم با شاخه گل رُز توی باغچه ور می‏رفتم. وقتی به خودم آمدم دیدم تمام خارهای شاخه گل رز نورسته را به آرامی از تمام شاخه جدا کردم‏.

شاخه‏ی توی دستم، شاخه‏ای بود جوان و ترد. همه خارهای آن را با دستم جدا کردم؛ بدون این‏که حتی دستم خراشی بردارد...

نمی‏دانم چه شد به یاد خودم افتادم. یاد وقتی که بچه بودم؛ یا تازه مکلف شده بودم. خیلی راحت می‏تونستم عادت‏های زشتم رو ترک کنم ولی حالا... .

شاخه ترد بودن چه لذتی دارد...


نوشته شده در  پنج شنبه 86/7/19ساعت  3:0 عصر  توسط گویا 
  نظرات دیگران()

...

نیازی به گفتن نیست...

اما می‏گویم.

از کسی جز تو برنمی‏آید؛

به من بفهمان که حکمت تو را

با ظرف فهم ما نمی‏توان فهمید.

شاید نتوانم بفهمم؛

اما به تو ایمان دارم.

از همه عزیزانی که دل‏شان از نوشته پیشینم چرکین شد، پوزش می‏خواهم.


نوشته شده در  سه شنبه 86/7/17ساعت  12:26 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

از دیروز عصر اصفهان هستم. اصفهان. تا حالا اصفهان شهری بود برای گذر. اولین باری است که اصفهان ماندنم به یک شبانه‏روز کشیده است.

خیلی خوش‏حالم. خیلی. نیمی از ماه مبارک رمضان را بدون اندکی پرگویی و زیاده‏گویی، از دست دادم. باد هوا. اما از دیروز تا حالا شاید فضایی دیگر را تجربه کرده‏ام. دیشب بعد از افطار به این فکر می‏کردم که تاثیر موعظه‏شنیدن چه‏قدر زیاد است...

موعظه‏شنیدن. خیلی وقت‏ها همه چیز را می‏دانیم. اما نیاز به انگیزه‏ای برای شروعی دوباره داریم. برای جدا شدن از یک مسیر و پیوستن به مسیری دیگر.

بگذریم...
در این چند روزه با لیلی و مجنون‏هایی آشنا شده‏ام...

شاید به صلاح نباشد زیاد صریح بنویسم. اما همه فکرم مشغول است. مشغول یک جمله.
«لیلی و مجنون باید لنگ بیندازند»
لیلی و مجنون افسانه‏ای. لیلی و مجنون اشعار نظامی گنجوی. لیلی و مجنونی که اسطوره عشق‏اند.

... . کسانی را البته از پیش می‏شناختم. اما کسانی را هم در این چند روزه شناخته‏ام که عشق لیلی و مجنون در برابر عشق‏شان، همچون کاهی است در میانه کهکشان.
مجنون سر به بیابان گذاشت. اما اینان بیابان حیرت و حسرت را در سر دارند.
مجنون نمی‏توانست کاسه شکستن لیلی را تاب بیاورد اما اینان به نگاهی راضی‏اند...

لیلی‏ها و مجنون‏هایی که معلوم نیست کدام‏شان عاشق‏اند و کدام معشوق؛ و کدام ناز می‏کند و کدام ناز می‏خرد...
لیلی‏ها و مجنون‏هایی که چهره‏های‏شان شاداب و بشاش؛ اما درون‏شان سرشار از حسرت دیدار.

دیشب با خرمای سفره‏ای افطار کردم که برای سلامتی لیلی بود.


نوشته شده در  جمعه 86/7/6ساعت  9:40 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

اپیدمی بازی‌های وبلاگی! این بار بازی وبلاگی مدرسه!
از «تا صبح انتظار» شروع شده. جناب «پاک‏دیده» هم بنده را دعوت کرده‌ن. ما هم که در سوءاستفاده از فرصت‌ها یکیم!

1- زمان ما، شلنگ جزء وسایل کمک آموزشی بود. سوم راه‌نمایی هم یکی از معلم‌ها با این توجیه که از اول سال تا حامهر مدرسهلا خیلی‌ها شلنگ نخورده‌ن، سهمیه ده‌تایی همه رو کف دست‌شون گذاشت.
یادمه اول ابتدایی یه حوض کنار پنجره کلاس‌مون بود که همیشه یه چوب توش گذاشته بود تا هر وقت آقای معلم لازم دید، آماده اسفاده‌های استفاده‏های کمک آموزشی باشه!

2- فکر کنم یه روز مونده بود به امتحان ریاضی سوم ابتدایی. ثلث سوم. ما توی کلاس نشسته بودیم و مثلا مشغول درس خوندن بودیم. معلم اومد و من رو صدا کرد. رفتم دم در. گفت همه نمره‌هات رو بیست کردم. به شرطی که خوب بخونی و ریاضی‌ت رو هم بیست بشی.
چی شد؟ نوزده و هفتاد و پنج شدم. دقیقا یادمه. چون نمی‌دونستم یک‌چهارم بیش‌تره یا یک‌سوم.

3- پنجم ابتدایی بودم. زنگ آخر روزهای پنج‏شنبه نقاشی داشتیم. من یه مریضی جالب داشتم که باید هر هفته می‏رفتم درمانگاه. هر هفته قبل از کلاس نقاشی راه می‏افتادم و نزدیک یک کیلومتر رو پیاده تا درمانگاه می‏رفتم تا آقای دکتر درمانش رو انجام بده. هنوز اثرش روی پام هست. یادش به خیر.

4- اون وقت‏ها توی روستامون یه گروه تواشیح داشتیم. من هم بودم. یه روز رفته بودم توی دفتر مدرسه. فکر کنم پنجم ابتدایی بودم. یکی از معلم‏ها با یه شیطنت خاصی گفت تو هم بلدی ترانه عربی بخونی! اون وقت‏ها کلمه ترانه بار معنایی خاصی داشت. من هم از خجالت هزار تا رنگ عوض کردم. 

5- آقای بازیار. رضا بازیار. رسما معلم زبان راهنمایی بود اما معلم همه چی‏مون بود. از هنر گرفته تا ورزش و جغرافی. آدم دوست‏داشتنی، بزرگوار و ... . خیلی دوستش داشتم. یه روز امتحان داشتیم. یه خورده احساس کردم بداخلاق شده. پای ورقه امتحانی نوشتم خیلی بداخلاقی. چند وقتیه دارم دنبالش می‏گردم اما نمی‏تونم پیداش کنم. کاش می‏تونستم بعد از ده سال ببینمش. 

6- دبیرستان. یه دوست داشتم که اسمش ابوذر بود. خیلی با هم رفیق بودیم. خیلی. در عین حال که از لحاظ اعتقادی اختلافات زیادی با هم داشتیم و همیشه مشغول بحث‏های تند بودیم اما باز هم دوست بودیم. بعد از دبیرستان، اعتیاد جالبی به مشروبات زهرماریه پیدا کرد به اضافه مخدرها! تا همین دو سه ماه پیش توانستم دوباره خبری از دوست قدیم بگیرم. با مادرش که صحبت می‌کردم، غم و درد را می‌شد از سخن گفتنش به راحتی شنید. ابوذر. راننده بود. در یکی از شرکت‌های پارس‌ جنوبی. عسلویه. 

نوشتن مورد آخر، آن اندازه دردناک بود که تاب نوشتن بیش از این را نداشته باشم.  


نوشته شده در  جمعه 86/6/30ساعت  11:36 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

راه‌حل خوبی بود برای یک مشکل اساسی. البته او یک حکایت گفت. شاید هم آن حکایت را گفت تا امثال من نتیجه بگیرند... .

خیلی وقت‌ها به این فکر می‌کنیم چه کار کنیم که حسرت نخوریم. حسرت بازگشت. فکر می‌کنیم چه کنیم تا از او نخواهیم ما را بازگرداند. چون می‌دانیم که اگر سر بر خاک نهیم، خبری از فرصت دوباره نیست.

می‌گفت هر هفته یک بار به دیدار خفتگان خاک می‌رفت. با خود می‌گفت «این است وضع و حال من» و ادامه می‌داد «با این وضع معلوم است اگر همین لحظه سر بر خاک نهم، از خدا درخواست بازگشت می‌کنم» «و او می‌گوید خبری از بازگشت نیست»

با خودم می‌گفتم باز از این حرف‌های همیشگی است. باز نصیحت‌های صد تا یه غاز. اما سخن، تازه‌تر و ناب‌تر از آن بود که بتوان به راحتی از کنارش گذاشت... .

می‌گفت با خودش زمزمه می‌کرد «چه اشکالی دارد فکر کنم اینک زیر خاک خفته‌ام؟ اصلا همین الان از خدا درخواست می‌کنم مرا به دنیا بازگرداند تا راه میانه را بیابم

مشکل اساسی. مگر قبول نداریم هر لحظه ممکن است چشمان‌مان به روی دنیا بسته شود؟ خب. تصورش راحت است. برای من که راحت است. نیازمند رفتن به دیار خفتگان خاک هم نیست. اینک پیشانی‌ام بر جبهه خاک. خدایا! مرا ببخش! مرا بازگردان. به دنیا. سطرهای بدخط را پاک می‌کنم. با کمک تو. بازگردان مرا. تصور تمام. اینک فرصتی دوباره.

شکی نیست که نزدیک شدن به دیار خفتگان ابدی، انسان را با یاد مرگ دم‌خورتر می‌کند. اما باید تجربه کنم. شاید همین هفته.

خدایا! ما که عددی نیستیم. اما امروز ظهر شاید اندکی از تفاوت این ماه با روزهای دیگر را درک کردم. دیدم. یافتم. شکر تو را.


نوشته شده در  چهارشنبه 86/6/28ساعت  4:39 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

منتظر بودم تا تابستان رو به پایان گذارد و این حرف‏ها را بزنم.

تابستان برای من تمام شده است.
تابستان امسال، تابستان خوبی بود. سه تابستان پیش از این را در یکی از شهرستان‏های جنوبی استان فارس گذراندم. در کنار کودکان و نوجوان‏هایی که با آن‏ها بیشتر احساس هم‏راهی می‏کردم.

سه تابستان پر از شرجی و عرق و خستگی‏های هفته به هفته، امروز خاطره‏ای شیرین و شاید دست‏نیافتنی شده است. گرچه آن روزها هم حقیقتا قدر آن فرصت‏های طلایی را می‏دانستم. اما ...

لحظه لحظه این تابستان، پر بود از حسرت آن روزها.
صبح شنبه، از روستای‏مان راه می‏افتادم. یک هفته را هفتاد کیلومتر آن‏طرف‏تر در یک موسسه خصوصی قرآنی می‏گذراندم. یک هفته پر از خستگی و نشاط، در کنار کسانی که احساس می‏کردم دقیقا روحیات خودم را دارند. اهالی مدرسه‏های راهنمایی و گاه دبیرستان.

دیروز در نمایشگاه طلیعه ظهور، یکی از دوستان طلبه که همکار سه ساله‏ام در آن تابستان‏ها بود را دیدم. بار دیگر همه آن لذت‏ها را زیر زبانم حس کردم، گرچه به همراه حسرت.
حالا که گفته‏ام بگذارید بیش‏تر بگویم. سال اولی که رفتم، با وجود این‏که خودم حافظ قرآن نبودم اما به دلیل آشنایی‏ام با حفظ قرآن و هم‏چنین مطالعاتی که داشتم و نیز راهنمایی حافظانی که آن‏جا بودند، یک کلاس حفظ ترتیبی را به عهده گرفتم. گرچه به ظاهر آن نوجوان‏ها مرا استاد خطاب می‏کردند اما این من بودم که لذت همیشگی یادآوری آن روزها را به همراه دارم.
سال دوم، علاوه بر آن موسسه - موسسه مکتب‏القران ثارالله لامرد- از طرف سازمان تبلیغات همان شهرستان، در یکی از روستاهای کمی تا قسمتی دور افتاده مشغول شدم. سخت‏ترین و در عین‏حال رؤیایی و مست‏کننده‏ترین تابستان عمرم را با کسانی گذراندم که شیطنت و بچگی را به آخر رسانده بودند.
یادش به خیر. آن روز که رفته بودیم اردو - مثلا -، روز بعد با لذتی تمام برای یکی از همکاران، داستان اردو رفتن را تعریف می‏کردم. به این‏جا رسیدم که چند نفر از همان نوجوان‏ها، از پشت هلم دادند و راهی آبم کردند. یادم نمی‏رود آن همکار محترم که مبلغ محترم و متبحری بود، با لحنی آمیخته با برافروختگی، آن‏ها را سرزنش کرد. شیطنت بچه‏ها برای من چیز خیلی ساده و قابل درک ولذت‏بخشی بود. در عین حال که به راحتی قابل کنترل بودند. اما برای او، عملی قابل سرزنش. آن‏چنان که وقتی من گفتم خیلی خوش گذشت، بازتاب حرف من، پوزخند بود.

آن سه تابستان، در سخت‏ترین شرایط آب و هوایی و دیگر جهات بودم اما ساعتی و روزی نبود که لذت آن لحظات را فراموش کنم یا در نظرم کم‏رنگ شود. اما این تابستان...

تابستان خوبی نبود. گرچه توانستم یک دوره کوتاه داستان‏نویسی و مبانی ارتباطات انسانی را بگذرانم و با چند فعالیت دفتر توسعه وبلاگ دینی همکاری کنم اما ... .

خدا را شکر.


نوشته شده در  یکشنبه 86/6/4ساعت  2:37 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]