سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات بعد از دبیرستانم همیشه با چند ترانه همراه بوده؛ ترانه‏هایی که گه‏گاه در ذهنم قِل می‏خورده‏اند و گاه هم با خودم زمزمه می‏کرده‏ام.

با برخی از این‏ها حس خاصی داشته‏ام؛ با بعضی‏شان اشک ریخته‏ام و بعضی را نیز همیشه در ذهنم تصویر کرده‏ام.

دیروز یکی از کتاب‏های شعر قیصر امین‏پور را از کتاب‏خانه مدرسه اسلامی هنر گرفتم؛ «آینه‏های ناگهان». وقتی کتابدار داشت نام کتاب را وارد رایانه می‏کرد یکی از بچه‏ها گفت «ای مرده‏پرست!».

امروز، کتاب را که ورق می‏زدم و تکه تکه می‏خواندم، چشمانم شعرهایی دید که سال‏ها با آن شعرها زندگی کرده بودم؛ سال‏ها زندگی‏ام را با کلمه‏کلمه ان شعرها تطبیق داده بودم.

نمی‏خواهم بخش کوتاهی از آن شعرها را این‏جا بیاورم؛‏ یقین دارم شعر را خراب می‏کنم. همه‏شان را هم که نمی‏شود آورد. اما اسم آن دو شعر را این‏جا می‏نویسم؛‏ تا خودم هم یادم بماند:
«خسته‏ام از این کویر» و «نامه‏ای برای تو»

نه! نمی‏توانم قسمتی از این شعرها را ننویسم؛ گرچه می‏دانم کار درستی نیست!

ای مسافر غریب در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم؛ با تو در همین مسیر!

از کویر سوت و کور؛ تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!

...

دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر؛ خسته‏ام از این کویر!


نوشته شده در  سه شنبه 86/8/29ساعت  5:1 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

امروز بعد از نزدیک به 7 - 8 ماه، بخش خبری ساعت دوی عصر رادیو سراسری را گوش کردم؛ آن هم با گوشی همراه مهدی.

شاید تا یک سال پیش همیشه خبر ساعت دو را گوش می‏کردم؛ و آن هم از رادیو معارف. ویژگی رادیو معارف این بود که پیش از شروع خبر،‏ بخش‏های کوتاهی از سخنان آیت‏الله خامنه‏ای را پخش می‏کرد؛ اسم برنامه را یادم نیست؛ مهم هم نیست.

از همه برنامه‏های رادیو چند برنامه را خیلی دوست داشتم؛ و هنوز هم دوست دارم؛ گرچه خیلی کم‏تر می‏توانم گوش کنم.

علاوه بر همان برنامه سخنان آقا که پیش از اخبار در رادیو معارف پخش می‏شد، برنامه نمایش جوان رادیو جوان را همیشه گوش می‏کردم؛ برنامه‏ای حرفه‏ای و کاملا جذاب که معمولا گوش می‏کردم و لذت می‏بردم.

یک برنامه دیگر هم رادیو جوان داشت و هنوز هم دارد؛ اسمش هزار پنجره بود. تابستان 84 با اجرای آقای دوستی شروع شد؛ و احتمالا هنوز هم اوضاع به همین منوال است.

رادیو را در همین حد می‏شنیدم؛ گرچه الان همین‏ها را هم نمی‏توانم گوش کنم.


نوشته شده در  دوشنبه 86/8/28ساعت  5:25 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

اشتباه کردم.

باید برگردم به دست‏کم یک سال پیش؛ بسی درون‏گراتر از امروز.

کار سختی است؛‏ اما لازم.


نوشته شده در  چهارشنبه 86/8/23ساعت  4:40 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

از قاب پنجره بیرون را دید می‏زنی‏. ماشین‏ها بسان یک بند انگشت هستند، آدم‏ها مثل لشکر مورچه می‏روند و می‏آیند و همه‏شان در مشت تو جای می‏گیرند‏. اگر خوب دقت کنی می‏بینی چند وجب هوا بیشتر مالک نیستی‏. آپارتمانی با این تأسیسات و سیستم پیشرفته با یک خانه تکانی زمین پوچ می‏شود و آن وقت باید با انگشت اشاره کنی که: یادش به خیر قبلا آن جای آسمان مال من بود!
اما همین تکه آسمان هم بالیدن دارد‏. قوطی کبریت فضایی که هر گوشه‏اش سوراخی است برای نمایاندن جدید‏ترین مد دکوراسیون داخل خانه‏. انصاف بیش از این؟! هم تو تمام مردم را می‏بینی، هم مردم تمام تاریک روشن زندگی‏ات را‏.
گذشت آن زمان که زیر نور شمع با قلم و دواتی روی کاغذ کاهی حسب‏حال می‏نوشتند‏. انگشتانت دکمه‏های کیبورد را نوازش می‏کند و روی فضای فضایی وبلاگت دل‏نوشته می‏نویسی‏. قطار لینک‏های دوستان را ردیف کرده‏ای‏. چند انگشتی می‏شوند و هر کس که به وبلاگت کلیک رنجه کند تمام عمق دلت را شیرجه می‏رود‏.
اگر در عصر قحطی کاغذ، گریزی از وبلاگ نباشد؛ دست‏کم می‏توانی حرف‏هایی با سرانگشت بر ساحل دلت حک کنی و فقط تری اشکت محوش کند‏.
دلت خانه‏ی محبوب است نه ویترین منظور‏!


نوشته شده در  شنبه 86/8/12ساعت  2:7 صبح  توسط اقلیما 
  نظرات دیگران()

بعضی وقت‏ها انگشت دستت بدون دلیل؛ دست‏کم بدون این‏که دلیلش را بدانی می‏خارد. رخداد مهم و حیاتی‏ای هم نیست؛ اما ممکن است تو را از پای بیفکند. شاید این خارش انگشت دست، دقیقا همان وقتی رخ داده است که آماده می‏شده‏ای برای نوشتن یک گزارش؛ که مثلا باید تا دو ساعت دیگر به کسی تحویل می‏داده‏ای.

از نمادین نوشتن خوشم نمی‏آید. فکرش را بکنید؛ آدم به خاطر یک مشکل خیلی ساده - مثل بدخوابی- از درس و مشق و زندگی‏اش بیفتد. وحشت‏ناک‏تر این‏که درس و مشق، همه زندگی آدم باشد. این‏گونه است که یک مشکل خیلی ساده می‏تواند به راحتی آدم را از زندگی ناامید کند؛ به افسردگی بکشاند و حتا بی‏تفاوت کند...

چند سالی بود که همین شرایط را داشتم. در عین تحمل چند مشکل بزرگ به طور هم‏زمان، مشکل خواب هم داشتم. مشکلی که بیش‏ترین و وحشت‏ناک‏ترین دغدغه‏ام شده بود؛ و چه کابوس دردناکی بود... . از روان‏پزشک و روان‏کاو و مشاور و بقیه راه‏ها هیچ نتیجه‏ای به دست نیامد. و این‏گونه چهار سال سپری شد. چهار سال...

بگذریم...
فکرش را بکنید؛ آن خارش چند دقیقه بعد از بین رفته است؛ اما شما نوشتن آن گزارش را از دست داده‏اید. چون باید تا فلان وقت آن را به فلانی می‏رساندید. تازه این یک بخش قضیه است.

خوش‏حالم. خوش‏حال از این‏که خوابم قابل مدیریت شده است. از این‏که امسال خیلی راحت به درس و مشقم می‏رسم؛ از این‏که باز هم می‏توانم برنامه‏ریزی کنم؛ باز هم می‏توانم سر ساعت بروم و در کلاس شرکت کنم. و ایضا خوش‏حالی‏های خیلی خیلی عادی و دم‏دستی‏ای از این دست که در این چند ساله از همه‏شان محروم بودم...

خوش‏حالم. اما می‏ترسم. من در این چند سال همه تلاشم را کردم که خوابم درست شود؛ اما نشد. حالا خودش درست شده است. چه تضمینی هست که باز هم به هم نریزد؟ می‏ترسم. می‏ترسم لذت یک خواب قابل مدیریت را از دست بدهم و باز با روزهایی مواجه شوم که ... . گرچه امیدوارم؛ امیدوارم آن روزها بازنگردند. امیدوارم.


نوشته شده در  جمعه 86/8/11ساعت  9:19 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

وقتی کسی دعوت می‏کند نمی‏شود «نه» به زبان جاری کرد. این بار هم جناب پشت‏خطی با لطف تمام دعوت کرده‏‏اند چند تا از دوستان‏مان را معرفی کنیم؛ دوستانی که اینترنت به ‏ما هدیه کرده!

البته اون‏جوری که من فهمیدم باید اونایی رو بگیم که قبل از این‏که هم‏دیگه رو ببینیم با هم دوست شده باشیم؛ و بعد هم‏دیگه رو هم دیده‏ باشیم.

1- همین دیروز با علی و حامد و مظاهر رفته بودیم تهران؛ نمایشگاه الکامپ. فکر می‏کنم دوستی‏ام با علی به دو سال می‏رسد. از آن دوستی‏هایی که کم‏کم پیش رفته است؛ بدون هیچ شتاب‏زدگی و حتا مدیریت‏کردنی. هر از گاه به وبلاگ‏های هم سر می‏زدیم و هر از گاه شاید می‏توانستیم با مسنجر یاهو چند کلمه‏ای حرف بزنیم. و تصور می‏کنم امروز من و علی به رغم اختلاف‏های سلیقه‏ای و حتا فکری با هم، خیلی راحت می‏توانیم کنار هم باشیم و درک کنیم هم‏دیگر را.

هدف اصلی من برای تهران رفتن، دیدن علی بود. همو که دو سال بود دوست بودیم؛ اما این بار قرار بود هم‏دیگر را ببینیم. وقتی دیدمش، تا حدودی جا خوردم. راستش را بخواهید، احساس کردم این علی با آن علی که من می‏شناختم تفاوت دارد؛ اما در میان این دو سه ساعتی که در کنار هم بودیم، فهمیدم این علی همان علی است. همان که دوست داشتم ببینمش. بگذریم...

2- مهندس فخری. از آذر 83 که عضو پارسی‏بلاگ شدم، آقای مهندس را دوست داشتم؛ به بهانه‏های مختلف به هم نزدیک شدیم. به عنوان یک مدیر سرویس وبلاگ‏نویسی به آقای مهندس احترام می‏گذاشتم و به عنوان یک وبلاگ‏نویس با او دوست بودم؛ البته شاید خوب نمی‏توانستم دوستی‏ام را نشان دهم.
و بالاخره پارسال بود که در همایش وبلاگ‏نویسان قرآنی، جناب فخری را از نزدیک دیدم. به حق یکی از معدود انسان‏هایی است که به نظر من برخوردار از جامعیت است. نمونه کامل یک متخصص اخلاق‏گرا. البته باید از ایشان پوزش بخواهم که با پررویی دوست خطاب‏شان کرده‏ام.

3- دورادور با حسن آشنا بودم. از همان وقت که عنوان وبلاگش این بود «خام بدم؛ پخته شدم؛ سوختم.» شاید ارتباط عاطفی عمیقی با هم نداشتیم اما به هر روی او را دوست می‏دانستم؛ آن هم از نوع دوست‏داشتنی‏اش. چند باری تلفنی با هم صحبت کرده بودیم؛ تا این که یک روز با حامد و علی و مظاهر رفتیم تهران. سینما سپیده هم‏دیگر را دیدیم. ناخودآگاه نمی‏‏توانستم زیاد به او نزدیک شوم. ولی دنبال بهانه بودم که حرف بزنم. میم مثل مادر را با هم دیدیم. از ابتدا تا انتهای فیلم را اشک ریختم. حسن اما گریه می‏کرد... . برای شادی روحش صلوات می‏فرستید؟

4- فعلا همین. دوستان فراوان‏اند. یقینا خیلی‏ها را از قلم انداخته‏ام؛ رسما پوزش می‏طلبم!


نوشته شده در  سه شنبه 86/8/8ساعت  12:40 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

دیشب شب خوبی بود؛ خوب،‏ قشنگ، جالب، زیبا...

علی داشت شعر می‏خواند. و من شعر گوش می‏کردم؛‏ اما بیش از آن‏که گوش کنم،‏ شعر خودم را می‏خواندم؛‏ برای خودم البته؛ حکایت روزگار کودکی. نمی‏دانم البته. شاید هم آن‏جا نبودم.

هفته پیش وقتی قرار بود برویم قرار هفتگی، حالم خوش نبود. دلم گرفته بود. و دیشب هم همین‏طور بود. زجر می‏کشم وقتی نمی‏توانم شادی‏ام را به دوستانم هدیه کنم؛‏ وقتی عُرضه این را ندارم که اندوهم را  دست‏کم برای یک شب‏نشینی یک ساعته کنار بگذارم.
همیشه فکر می‏کردم می‏توانم قلبی آکنده از غم و اندوه و چهره‏ای سرشار از شادی داشته باشم. اما انگار مشکل از جایی دیگر است. با چند نفر که صمیمی باشی، ‏نیازی به محافظه‏کاری نمی‏بینی. نیازی نمی‏بینی روزگار درونت را بپوشانی؛‏ گرچه شاید نتوانند درک کنند.

الان البته خوبم. دیشب شب لذت‏بخشی بود. من با این‏که شاید توی فضای شب‏نشینی نبودم اما از روایت‏هایی که مظاهر -از آخرین کتاب مطالعه‏ کرده‏اش- خواند اوج لذت را بردم. کتاب، «جوانمرد؛ نام دیگر تو» بود اسمش؛‏ نویسنده‏اش هم خانم عرفان نظر آهاری. نویسنده که نه! بازآفرین.

با شعرهایی که حامد و علی خواندند زیاد انس نگرفتم. شعر را باید بخوانم؛ آن‏هم در فضایی ساکت،‏ بی‏نجوا و سرشار از هوس نشستن کنار حرف‏های احساس شاعر.
یادم نیست حامد احسان‏بخش چیزی خواند یا نه! اما این را می‏دانم که از بودن حامد بیش از گوش سپردن به شعرها لذت بردم.
خودم هم چند سطری از رمان روسی آنا کارنینا که این روزها مشغول خواندنش هستم را خواندم. البته شاید به‏تر بود نمی‏خواندم. «من به قدری خوش‏بختم که آدم بدی شده‏ام»

مهدی هم که تازه گوشی همراه جدید گرفته بود. k800. البته گوشی‏اش یا به قانون شب‏نشینی بایگانی بود و یا مظاهر و ... مشغول عکس گرفتن بودند.
حامد می‏گفت چرا خارج می‏زنید؟ از خشکی خوشم نمی‏آید؛ آن هم در یک شب‏نشینی دوستانه. دوست ندارم شب‏نشینی‏ام قانون داشته باشد؛ حتا اگر آن قانون این باشد که وقتی شعر می‏خوانند کسی حرف نزند.

بگذریم.
قرار بود دیشب بنویسم اما نشد. مهم نیست البته. اما مهم است که بگویم:
محمد جواد! این چند خط را می‏خواستم به رسم هفته پیش با تو به سخن بنشینم؛ اما می‏گذارم برای روزی دیگر.   


نوشته شده در  پنج شنبه 86/8/3ساعت  10:55 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]