سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک لایه می‏رویم عقب.

می‏خواهم حرفی بزنم، چیزی بگویم یا شاید کاری بکنم؛ تا این تشویش ذهنی دست کم کم‏رنگ‏تر شود؛ تشویش ذهنی، دل‏مشغولی ذهنی و هر چیز دیگری از این دست.

شاید اگر چند کلمه دیگر بنویسم آرام شوم. ولی نه! اگر همه‏ی روابط انسانی را می‏شد با منطق پیش برد شاید آرام بودم. بدبختی این‏جاست که سهم منطق خیلی کم است.

بالاخره حرفم رو زدم. ساعت چهار باید سر کلاس باشم.


نوشته شده در  دوشنبه 86/12/6ساعت  3:52 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

اعتیاد همیشه بد است. اصلا اعتیاد را وقتی به زبان می‏آوری، یعنی می‏خواهی از پشیمانی بگویی؛ وگرنه کسی اگر بخواهد به کاری افتخار کند، می‏داند که نباید قبول کند معتاد است.

آمدیم بند بعد. تفاوت هم نمی‏کند اعتیاد به چه باشد؛ چای باشد یا تند سخن گفتن. لحظه‏های پیش از خوردن چای، لحظه‏های خوبی است؛‏ لحظه‏هایی سرشار از امید؛ شاید امید به بی‏نیازی به از چای!

اعتیاد به چای و یا حس نیازمند بودن به چای از آن چیزهایی است که باید دور ریخت؛ به همین شدت! گفت: «تا به حال فکر کردید که چقدر بده به عنوان یه انسان به چیزای بی جان وابسته باشید؟» خب راست می‏گفت. البته آن «که» اضافه است! اما سخن به جا و درستی است.

خیلی وقت است شروع کرده‏ام به کم کردن وابستگی‏ام به چای. از امشب هم شروع کردم به کنار نهادن آن. دست‏کم تا زمانی که این احساس نیاز ذلت‏مندانه! را بیرون کنم.

چای تنها هم نیست البته! لیست بلند بالایی است. بگذارید یکی دیگر از آن‏ها را اعتراف کنم. پیش از آن، بگویم که در این وبلاگ به هر چه گفته‏ام و نوشته‏ام پایبندم و معتقد. یکی از اعتیادهایم در این وبلاگ این شده که گاه‏گاه تند حرف بزنم؛ تاکید می‌کنم بر روی کلمه به کلمه‌ی نوشته‌هایم فکر می‌کنم و با اطمینان آن‌ها را می‌نویسم اما بعضی وقت‌ها لحن نوشته‌هایم به گونه‌ای می‌شود که تنها در بعضی مواقع استفاده می‌کنم.

احساس می‌کنم پیچیده شد. بعضی وقت‌ها در شرایطی خاص احساس نیاز می‏کنم تند و گزنده حرف بزنم؛ و این آزارم می‏دهد. فکر می‏کنم این هم مصداقی از اعتیاد است؛ که باید مانند همان چای کنارش بگذارم. مخصوصا آن‏گاه که شخصا امیدی به شنیده شدن و تاثیر داشتن یک نوشته ندارم. شاید یکی از دلیل‏های برداشتن یادداشت پیشینم از روی وبلاگ، همین شبهه‏ی اعتیادی بودنش بود!


نوشته شده در  شنبه 86/11/27ساعت  1:12 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

یکی از آرزوهای دست‏نیافتنی کودکی‏ام برف بود. چند بار از مادرم شنیده بودم که تا حالا این‏جا برف نیامده. همیشه دلم می‏خواست بدانم وقتی برف می‏بارد چه اتفاق تازه‏ای می‏افتد؛ یا شاید به این فکر می‏کردم که چه می‏شود توی روستای ما هم برف ببارد.

حسرت می‏خوردم که زمستان فصل تعطیلی مدرسه‏ها نیست؛ دلم می‏خواست یک بار هم که شده زمستان فصل تعطیلی مدرسه ها باشد تا بتوانیم جایی برویم که برف می‏بارد!

و امروز صبح که بعد از کلاس‏های تعطیل! داشتم برمی‏گشتم، همه‏ی لذتی که بیش از 10 سال پیش آرزویش را داشتم...


نوشته شده در  چهارشنبه 86/10/12ساعت  12:0 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

چند وقتی است فکر و ذکرم این شده؛ البته نه تا این حد! اما تا حدود زیادی این اتفاق افتاده است...

جمله‏ی پیشین ناقص ماند ولی مهم نیست.

بعضی وقت‏ها می‏خواهیم مبهم و احساسی و شورانگیز بنویسیم؛ روش‏های خودش را دارد! اما بعضی وقت‏ها می‏خواهیم چیزی را توصیف کنیم یا مثلا می‏خواهیم داستان بنویسیم. به یاد رمان کوچه اقاقیا افتادم. رمانی که نزدیک به یک سال پیش خواندم.

در آن رمان بیش‏تر فضاها و آدم‏ها به گونه‏ای کاملا شاعرانه توصیف می‏شدند؛ سرجمع رمان جذاب و گیرایی بود گرچه من به عنوان یک مخاطب عام بعضی جاهایش را دیگر نمی‏توانستم تحمل کنم؛ از بس در تعبیرهای شاعرانه زیاده‏روی می‏کرد؛ البته گفتم که! بعضی جاهایش!

داشتم می‏گفتم. برای نوشتن یک متن توصیفی، همه چیز باید شفاف باشد. کلمه‏ها و عبارت‏هایی که استفاده می‏شود کاملا باید روشن و نشان‏دهنده و دقیق باشد.

یک متن توصیفی باید روشن باشد. اگر بگوییم «دستش را ها می‏کرد. هوا خیلی سرد بود. آن‏قدر سرد که سرما همه جا را گرفته بود» خواننده نمی‏تواند سرمای هوا را دقیق تصور کند. ولی اگر بگوییم «سرما همه‏ی بدنش را فرا گرفته بود. سر و گردنش،‏ بالاتنه و پاهایش همچون بید می‏لرزیدند. دستانش را ها کرد...»

این‏جا کلاس درس نیستا! دارم دغدغه‏های فکری و نوشتاری‏م را جار می‏زنم!
موضوع دیگری هم که این چند روزه ذهنم رو به اشغال خودش درآورده، نگاه کردن است. برای نوشتن و مهم‏تر از آن خلاقانه و جذاب نوشتن باید خوب نگاه کرد. دکتر فرید می‏گفت حتا برای این‏که این حس تقویت شود، باید عکاسی کنید.

بگذریم.
نمی‏دانم نوشتن این حرف‏ها چه لزومی دارد؛ اما ما نوشتیم. چند سطر ابتدایی این نوشته را نیمروز یک‏شنبه نوشتم؛ اما برای کامل کردن و حتا نمایش روی وبلاگ تردید داشتم.


نوشته شده در  سه شنبه 86/9/20ساعت  12:0 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

الان که دارم می‏نویسم یعنی این‏که نوشتنم دست خودم نیست؛ حتا به اندازه یه نصف روز هم نمی‏تونم جلوی خودم رو بگیرم. حتا ترس از این‏که بگن توی اون اطلاعیه خواسته خودش رو لوس کنه هم نمی‏تونه جلوی این نوشتن رو بگیره؛ و حتاهایی دیگر!

مهم نیست؛ در هر صورت نوشتن این یادداشت به معنای لغو حکم نوشته قبلی است.

امشب تولد حاج آقای نجمی است؛ و ایضا تولد علی. شب‏نشینی هفتگی‏مان این بار سه‏شنبه بود. به این دلیل که فرداشب حامد و علی و سید و مظاهر راهی دیار امام  رضا علیه‏السلام خواهند بود.

به خلاف هفته های پیش، این بار حالم خوش بود. یعنی ناخوش نبودم. آرام بودم. و لذت بردم از حضور آدم‏هایی که نشستن کنارشان تنها نشستن بدنی نبود. بگذریم...

چند وقتی است دوباره می‏توانم از شعر خواندن و شعر شنیدن لذت ببرم. خیلی وقت بود آشفتگی‏هایم حتا نعمت شعر شنیدن را هم از من گرفته بود. و اینک در این آشفتگی‏های بسیار قابل تحمل‏تر از -مثلا- شش ماه پیش بار دیگر می‏توانم با شعر خواندن آرام شوم و آرام.

انگیزه نوشتن این متن، همین دو خط بالایی بود. امشب وقتی نوبت حافظ‏‏خوانی رسیده بود، خوی شعرشنیدنم بارور شد؛ آن‏چنان که آرزو کردم کاش بیابانی بود و من تنها؛ تا شعر را فریاد کنم. چه رمانتیک شد!


نوشته شده در  چهارشنبه 86/9/14ساعت  12:20 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

دو سال پیش در چنین روزهایی یک گوشی همراه گرفتم به قیمت 200 هزار تومان ناقابل. گوشی خوبی بود؛ مهم نیست چه مدلی بود و تولید چه شرکتی؛ ولی مهم است که گوشی خوبی بود. مخصوصا آن روزها که تازه گرفته بودم کلاس خوبی داشت!

از قضا بعد از دو سه هفته به طور کاملا ناگهانی شارژر و هندزفری‏اش رفت هوا! و بعد از آن بود که من پشت سر هم شارژر می‏گرفتم؛ شارژرهایی که به درد حتا یک ماه شارژ کردن هم نمی‏خوردند. اضافه کنید خریدن تعداد زیادی باتری برای این گوشی. و چیزهایی دیگر از این دست.

چند ماهی هست در این فکر هستم که هر طور شده از شر دردسرهای گیج‏کننده‏اش خلاص شوم. تنها چیزی که تا امروز؛ درستش این است که بگویم تنها چیزی که تا دیشب مرا آرام می‏کرد برنامه T9 بود که خیلی وابسته‏ام کرده بود. در هر حال دیروز پیش یکی از دوستان بودم. گوشی جالبی داشت. می‏گفت قیمتش 43 هزار تومان ناقابل است.

من که خیلی وقت بود دنبال بهانه می‏گشتم برای خریدن یک گوشی جدید و خلاص شدن از شر این گوشی پردردسر. و البته این بار گوشی‏ای می‏خواستم که فقط و فقط به درد تلفن زدن و پیامک فرستادن بخورد.

به هر حال دیشب به اتفاق جناب رفیع -همان دوست عزیز-، حامد و خودم رفتیم همان گوشی را گرفتیم. این یادداشت را باید دیشب می‏‏نوشتم؛ اما نشد. خوشحالم.


نوشته شده در  دوشنبه 86/9/12ساعت  5:12 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

رودخانه‏ای از میانه روستای‏مان می‏گذشت؛‏ و البته می‏گذرد.

مدرسه‏مان آن طرف رودخانه بود؛ راهنمایی بودیم. زیباترین و به یادماندنی‏ترین روزها، شاید روزهای بارانی زمستان بود که رودخانه‏ی ساکت به راه می‏افتاد و راه را می‏بست.

چند وقتی یک پل جالب و ایضا ساده روی این رودخانه دیده می‏شد؛ که البته با اولین باران زمستانی آن پل از بین رفت. اسم قشنگی داشت؛ پل سیدباقر!

داشتم می‏گفتم؛ هوا که ابری می‏شد شادی‏مان آغاز می‏شد، باران که می‏آمد به خودمان امید می‏دادیم! و وقتی خبر می‏رسید که رودخانه به راه افتاده، اول ذوق‏زدگی‏مان بود.

این را فکر کنم باید اول می‏نوشتم؛ امروز درسم که تمام شد، توی کوچه بوی نم باران را می‏شنیدم. به یاد آن روزها افتادم؛ آن روزهایی که گذشته‏اند. گرچه لذت و مستی آن روزها هنوز از بین نرفته است.


نوشته شده در  چهارشنبه 86/8/30ساعت  12:56 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]