سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوم دبیرستان بودم. نمی‏دانم چرا چند وقتی است با کلمه‏ی اولم نمی‏توانم ادامه بدهم.

گاهی دچار یک بلا می‏شوی؛ و آن بلا با آن که بسیار بزرگ است، تو را تکان نمی‏دهد؛ نه به این دلیل که تحمل زیادی داری و به این راحتی‏ها از پا نمی‏افتی؛ بل از ان رو که نمی‏فهمی؛ به این دلیل که درک نمی‏کنی چه بلایی سرت آمده و خودت خبر نداری.

سوم دبیرستان که بودم دو تا از این بلاهای بزرگ سرم آمد و نمی‏فهمیدم. حجم این بلا را درک نمی‏کردم؛ البته تقصیری نداشتم؛ هیچ تقصیری. به هر حال فکر نمی‏کنم حتا قطره اشکی ریخته باشم آن روزها. آن روزها گذشت و من ماه‏ها و شاید سال‏ها بعد حجم درد و بلای آن روزها را درک کردم؛ گرچه شک ندارم هنوز هم خوب نفهمیده‏ام.

اما امروز کسی را دیدم که گرفتار این بلا بود؛ خودم هیچ تجربه و فهم کامل و درونی‏ای از این درد نداشتم. اما حجم اندوه و دردی که از آن سوی کلمه‏ها -یی که شاید ناخودآگاه می‏آمد- روانه‏ی من می‏شد، آن‏چنان مرا در شعاع آن درد قرار داد که حتا بیش از آن دو بلای هفت سال پیش روح و جانم را آزرد.

و اکنون من داغ‏دارم. گرچه امروز و دیروز و هفته‏ی پیش بلایی نچشیده‏ام. اما همین درک اندکی که از حجم اندوه کسی دیگر داشتم، کافی بود تا داغ‏دارتر از هفت سال پیش باشم. و شاید امروز به‏تر از هر روزی و به‏تر از هر وقتی توانستم حتا آن دو داغ بزرگ را درک کنم.

«در بیابانی دور...

...

خفته در خاک کسی...»


نوشته شده در  چهارشنبه 87/1/21ساعت  1:12 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

امروز چندم اسفند است؟

مهم نیست. مهم این است که سال من روزها است تمام شده است؛ امسال من.

حرفی نیست برای گفتن.

...

تو نمی‏خواهی...

نه!

تو عاشق لبخندهای من نیستی. نیستی.

... 


نوشته شده در  سه شنبه 86/12/21ساعت  10:10 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

خوش به حال شاعرها...

حیف شد؛ همه‏ی حرفم را در اولین جمله‏ام گفتشاعرهای شعرمگو!م؛ گاهی وقت‏ها که شعر می‏خوانم، تنها چیزی که در درونم می‏یابم حسادت است؛ حسادت به آن شاعر.

آدم‏ها همیشه در اندوه چیزهایی هستند که ندارند؛ و من در اندوه توان شعر گفتنی که ندارم. گاهی وقت‏ها گاهی حرف‏ها را تنها می‏توان با صدای شعر فریاد زد. درست می‏گویم؟

تقدیم به همه‏ی آن‏ها که می‏توانند شعر بگویند: اعتراض مرا بپذیرید.

تمام کرده بودم؛‏ اما شاید باید این را هم اضافه کنم؛ تحمل نداشتن چیزهایی که حتا لحظه‏ای داشته‏ای‏شان، خیلی سخت‏تر و اندوه‏ناک‏تر از نداشتن چیزهایی است که هیچ‏گاه تجربه‏ی داشتن‏شان را نداشته‏ای...


نوشته شده در  شنبه 86/10/15ساعت  12:44 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

 - مُروا شه خُت بو!

 - از ما دیگه گذشته!


نوشته شده در  یکشنبه 86/9/18ساعت  12:31 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

یه ذره هم به تحمل من نگاه کن؛ فقط یه ذره!
نوشته شده در  چهارشنبه 86/8/16ساعت  11:42 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

هر چه جلوتر برویم، پیچیدگی‏های زندگی بیش‏تر می‏شود...

حالم حرف اضافه هم می‏خورد.


نوشته شده در  سه شنبه 86/8/15ساعت  10:35 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

گاهی وقت‏ها ...

نه. مقدمه‏چینی بی مقدمه‏چینی.
امروز نماز عید سعید فطر را در میدان نقش جهان اصفهان خواندم؛ اما آن‏جا نبودم.
سه سال پیش در سرمایی استخوان‏سوز با دو سه نفر از دوستان راهی تهران شدیم؛ برای نماز عید.

گرچه هوا خیلی سرد بود. خیلی. اما هر سختی و حتا بلایی ارزشش را داشت.
امروز توی نماز عید فطر به یاد آن روز افتادم. به یاد آن روز که تنها به شوق دیدار آقا آن هم از آن فاصله، راهی مصلی شدم-شاید باید می‏گفتم شدیم-.

روزگار سختی است. همه چیز سخت می‏گذرد. بدی‏ش آن‏جاست که حتا گل‏ها هم نمی‏توانند اشک‏ها را دور کنند. حتا موسیقی آواز پرندگان ناژوان هم نمی‏تواند و نتوانست کاری از پیش ببرد.
خیلی وقت است که گوشم و دلم موسیقی شاد را پس می‏زند. غم‏ناکش را البته خیلی دوست دارد؛ اما نباید بشنوم. همه چیز گویی می‏خواهند خاطره‏هایی دردناک را یادآوری کنند.

نماز عید سعید فطر. به آن دخترک 5-6 ساله گفتم «تو نمی‏خوای نماز بخونی؟!» سر بالا انداخت که «نه!» با همان شیطنت بچه‏گانه گفتم «خوبه ها!». او هم خندید.
توی نماز چه جاها که نرفتم! حالم از این همه پیچیدگی روزگار به هم می‏خورد. می‏توانید «ر» را به سکون یا فتح بخوانید. می‏دانم وقت خوبی برای غر زدن و نق زدن نیست اما چاره‏ای جز گفتن ندارم.
تنها که باشی تازه می‏فهمی نوشتن چه نعمتی است. اما چه فایده. نوشتن هم خیلی وقت است که مستی زودگذر شده است.

کاش از این تنهایی خُردکننده و سستی‏آور می‏رهاندی‏ام.

البته شما زیاد سخت نگیرید. دوست دارم یه بار دیگه آقا رو ببینم. حتا اگه شده توی یکی از این جلسات دیدار عمومی.
شاید این آشوب را او دوا کند.


نوشته شده در  شنبه 86/7/21ساعت  10:39 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

   1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]