سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اپیدمی بازی‌های وبلاگی! این بار بازی وبلاگی مدرسه!
از «تا صبح انتظار» شروع شده. جناب «پاک‏دیده» هم بنده را دعوت کرده‌ن. ما هم که در سوءاستفاده از فرصت‌ها یکیم!

1- زمان ما، شلنگ جزء وسایل کمک آموزشی بود. سوم راه‌نمایی هم یکی از معلم‌ها با این توجیه که از اول سال تا حامهر مدرسهلا خیلی‌ها شلنگ نخورده‌ن، سهمیه ده‌تایی همه رو کف دست‌شون گذاشت.
یادمه اول ابتدایی یه حوض کنار پنجره کلاس‌مون بود که همیشه یه چوب توش گذاشته بود تا هر وقت آقای معلم لازم دید، آماده اسفاده‌های استفاده‏های کمک آموزشی باشه!

2- فکر کنم یه روز مونده بود به امتحان ریاضی سوم ابتدایی. ثلث سوم. ما توی کلاس نشسته بودیم و مثلا مشغول درس خوندن بودیم. معلم اومد و من رو صدا کرد. رفتم دم در. گفت همه نمره‌هات رو بیست کردم. به شرطی که خوب بخونی و ریاضی‌ت رو هم بیست بشی.
چی شد؟ نوزده و هفتاد و پنج شدم. دقیقا یادمه. چون نمی‌دونستم یک‌چهارم بیش‌تره یا یک‌سوم.

3- پنجم ابتدایی بودم. زنگ آخر روزهای پنج‏شنبه نقاشی داشتیم. من یه مریضی جالب داشتم که باید هر هفته می‏رفتم درمانگاه. هر هفته قبل از کلاس نقاشی راه می‏افتادم و نزدیک یک کیلومتر رو پیاده تا درمانگاه می‏رفتم تا آقای دکتر درمانش رو انجام بده. هنوز اثرش روی پام هست. یادش به خیر.

4- اون وقت‏ها توی روستامون یه گروه تواشیح داشتیم. من هم بودم. یه روز رفته بودم توی دفتر مدرسه. فکر کنم پنجم ابتدایی بودم. یکی از معلم‏ها با یه شیطنت خاصی گفت تو هم بلدی ترانه عربی بخونی! اون وقت‏ها کلمه ترانه بار معنایی خاصی داشت. من هم از خجالت هزار تا رنگ عوض کردم. 

5- آقای بازیار. رضا بازیار. رسما معلم زبان راهنمایی بود اما معلم همه چی‏مون بود. از هنر گرفته تا ورزش و جغرافی. آدم دوست‏داشتنی، بزرگوار و ... . خیلی دوستش داشتم. یه روز امتحان داشتیم. یه خورده احساس کردم بداخلاق شده. پای ورقه امتحانی نوشتم خیلی بداخلاقی. چند وقتیه دارم دنبالش می‏گردم اما نمی‏تونم پیداش کنم. کاش می‏تونستم بعد از ده سال ببینمش. 

6- دبیرستان. یه دوست داشتم که اسمش ابوذر بود. خیلی با هم رفیق بودیم. خیلی. در عین حال که از لحاظ اعتقادی اختلافات زیادی با هم داشتیم و همیشه مشغول بحث‏های تند بودیم اما باز هم دوست بودیم. بعد از دبیرستان، اعتیاد جالبی به مشروبات زهرماریه پیدا کرد به اضافه مخدرها! تا همین دو سه ماه پیش توانستم دوباره خبری از دوست قدیم بگیرم. با مادرش که صحبت می‌کردم، غم و درد را می‌شد از سخن گفتنش به راحتی شنید. ابوذر. راننده بود. در یکی از شرکت‌های پارس‌ جنوبی. عسلویه. 

نوشتن مورد آخر، آن اندازه دردناک بود که تاب نوشتن بیش از این را نداشته باشم.  


نوشته شده در  جمعه 86/6/30ساعت  11:36 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

فکر می‏کنم نامه انتقادی چند روز پیش محمد نوری‏زاد به رییس صداوسیمای جمهوری اسلامی بهانه خوبی برای بیان چند انتقاد نسبت به عملکرد سازمانی باشد که قرار است دانشگاه عمومی باشد.

در یادداشت پیشینی که درباره صداوسیما نوشته بودم، به تفاوت دین من با آقای ضرغامی اشاره کردم. آقای ضرغامی و مدیران ایشان در این سازمان، انسان‏های جالبی هستند.

صداوسیما دوست ندارد بگوید دیگران چه فکری می‌کنند. دوست ندارد حتا بگوید دیگران که این‌گونه یا آن‌گونه می‌اندیشند، اشتباه می‌کنند؛ به این دلیل. به جای این همه زحمت، سانسور می‌کند؛ به این امید که آن فکر و آن سخن شنیده نشود.
البته دوستان عزیز تلویزیونی پیچیده‌تر از این حرف‌ها هستند. یعنی بعضی وقت‌ها برخی نظرات و افکار را آن‌چنان لوث می‌کنند که همه فکر می‌کنند تنها حرف درستی که در همه کره زمین یافت می‌شود، حرف همین آقای صداوسیماست.

البته توجیه‌های جالبی هم دارند. نمی‌خواهند ذهن مردم را آشفته کنند. نمی‌خواهند سری که درد نمی‌کند را ببندند. و از این نوع افاده‌ها.

روزهای انتخابات که می‌شود، موجی به راه می‌افتد علیه نظارت استصوابی. بعد از نزدیک به سی سال از پیروزی انقلاب، آقای صداوسیما عُرضه درونی کردن -مثلا- این یک قلم جنس را برای مردم نداشته است. چرا؟ چون روزهای انتخابات وقت بحث‌های تئوریک و دقیق نیست، روزهای غیرانتخابات هم که مردم می‌خواهند یانگوم ببینند. غیر از این است؟

دین‏داری صداوسیما، فقط برای بستن دهن آن‏هایی است که به ظواهر دین اهمیت می‏دهند.
یک مثال دیگر. آقای صداوسیما در قضیه برخورد نیروی انتظامی با مظاهر ناامنی اجتماعی، چه‏قدر همراهی و کمک کرد؟ خیلی. حال سوال این‏جاست که اگر صداوسیما حقیقتا به دنبال تبلیغ اسلام و این حرف‏هاست، چرا خودش فکری به حال درونی کردن مثلا حجاب برای زنان جامعه نمی‏کند.

حجاب. بهنوش بختیاری. بازی‏گر همیشگی طنزهای روتین تلویزیونی. با یک جستجوی ساده در -مثلا- گوگل، عکس‏های این موجود را می‏توانید ببینید. حال این عکس‏ها را با قیافه همین موجود در طنز چارخونه مقایسه کنید. نتیجه چیست؟ صداوسیما؛ دورو.
سؤال بسیار جالب این‏جاست که صداوسیما به جز چپاندن بازی‏گران بدحجاب در حجاب‏های تصنعی آن‏هم فقط در برنامه‏های خود چه کاری کرده است؟ جالب‏تر این‏که تنها اثر این شیوه جالب، تبدیل شدن حجاب و چادر به یک یونیفرم سطحی است. چادری که هیچ بار فرهنگی و معرفتی ندارد. چادری که نشان‏دهنده باور یک زن مسلمان به دینش نیست.

صداوسیما، شُل‏حجابی موجود در خیابان‏ها را سانسور می‏کند. فکر هم می‏کند با این کار، همه خوش‏حجاب می‏شوند. اما به قول معروف کور خوانده است. صداوسیما یک فکر سیاسی بسته و قشری را تبلیغ می‏کند، غیر از آن‏چه امام، رهبر انقلاب و قانون اساسی انتظار داشته‏اند و دارند. تبلیغ یک منش سیاسی آن‏گونه که گویی هیچ فکر دیگری وجود ندارد. لابد به قصد این‏که مردم بدانند راه درست همین است. در حالی که این کار از مسلمانی به دور است. دور.

طولانی شد. ادامه داشت. اما برای وقتی دیگر.


نوشته شده در  پنج شنبه 86/6/29ساعت  9:21 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

راه‌حل خوبی بود برای یک مشکل اساسی. البته او یک حکایت گفت. شاید هم آن حکایت را گفت تا امثال من نتیجه بگیرند... .

خیلی وقت‌ها به این فکر می‌کنیم چه کار کنیم که حسرت نخوریم. حسرت بازگشت. فکر می‌کنیم چه کنیم تا از او نخواهیم ما را بازگرداند. چون می‌دانیم که اگر سر بر خاک نهیم، خبری از فرصت دوباره نیست.

می‌گفت هر هفته یک بار به دیدار خفتگان خاک می‌رفت. با خود می‌گفت «این است وضع و حال من» و ادامه می‌داد «با این وضع معلوم است اگر همین لحظه سر بر خاک نهم، از خدا درخواست بازگشت می‌کنم» «و او می‌گوید خبری از بازگشت نیست»

با خودم می‌گفتم باز از این حرف‌های همیشگی است. باز نصیحت‌های صد تا یه غاز. اما سخن، تازه‌تر و ناب‌تر از آن بود که بتوان به راحتی از کنارش گذاشت... .

می‌گفت با خودش زمزمه می‌کرد «چه اشکالی دارد فکر کنم اینک زیر خاک خفته‌ام؟ اصلا همین الان از خدا درخواست می‌کنم مرا به دنیا بازگرداند تا راه میانه را بیابم

مشکل اساسی. مگر قبول نداریم هر لحظه ممکن است چشمان‌مان به روی دنیا بسته شود؟ خب. تصورش راحت است. برای من که راحت است. نیازمند رفتن به دیار خفتگان خاک هم نیست. اینک پیشانی‌ام بر جبهه خاک. خدایا! مرا ببخش! مرا بازگردان. به دنیا. سطرهای بدخط را پاک می‌کنم. با کمک تو. بازگردان مرا. تصور تمام. اینک فرصتی دوباره.

شکی نیست که نزدیک شدن به دیار خفتگان ابدی، انسان را با یاد مرگ دم‌خورتر می‌کند. اما باید تجربه کنم. شاید همین هفته.

خدایا! ما که عددی نیستیم. اما امروز ظهر شاید اندکی از تفاوت این ماه با روزهای دیگر را درک کردم. دیدم. یافتم. شکر تو را.


نوشته شده در  چهارشنبه 86/6/28ساعت  4:39 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

شاید نانوایی سنگکی جای خوبی برای خواندن رمان «بازی آخر بانو» نبود. رمانی که خواندنش انرژی زیادی صرف می‏کرد.

بازی آخر بانو ابتدایی سریع و طوفانی دارد. تا اواسط کتاب، صفحه‏ها تند و تند پیش می‏روند. هر چه پیش‏تر می‏روی، ‏انگیزه‏ات برای خواندن کم‏تر می‏شود. نه که فکر کنی نویسنده نتوانسته است داستان بنویسد. شاید از آن جهت که دلت نمی‏خواهد چیزی بر خلاف تصورت شکل بگیرد. تصوری که در خلال خواندن بیش از صد صفحه از کتاب به دست آورده‏ای.

گویی پیام اصلی کتاب این است که هر چند منِ راوی قابل اعتمادم، اما نباید زود قضاوت کنی. 
این رمان شیوه روایت جالبی دارد. هر فصل رمان را یک نفر از شخصیت‏های محوری داستان روایت می‏کند. فصل‏های انتهبازی آخر بانوایی نیز هر کدام دو یا سه راوی دارد.

فصل گل‏بانو را که می‏خوانی، همه رخ‏دادهای یک بازه تاریخی را می‏توانی از دریچه نگاه و افکار گل‏بانو به دست بیاوری. و فصل بعد را اگر سعید روایت می‏کند، دوره تاریخی دیگری.

به اواسط داستان رسیده بودم. گل، آتشی از خشم در وجودم فراهم آورده بود؛ البته نسبت به رهامی. راوی فصل بعدی، رهامی بود. کتاب را بستم. نمی‏خواستم رهامی از همه کرده‏های خودش پشیمان شود. شاید حتا نمی‏خواستم دلیل رفتارش را بدانم.
اما رهامی هیچ دفاعی از خودش نکرد. خیلی صریح گفت که با مادر گل‏بانو معامله کرده است. معامله‏ای برای به دست آوردن یک بچه.

رمان تمام می‏شود. بازی آخر بانو دو ضمیمه دارد. در ضمیمه‏ها می‏فهمی که بازی خورده‏ای. در حقیقت، نویسنده هم بازی خورده است. همه بازی خورده‏اند. مگر دو نفر. رهامی و خانم محمدخانی یا همان محمدجانی.

یا شاید هم همه بازی‏خورده خانم محمدخانی هستند. مشخص نیست. باید یک بار دیگر هم بخوانم. اگر حوصله جزییات بیشتر را دارید...

نوشته شده در  شنبه 86/6/24ساعت  9:38 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

خدایا! می‏دانی که در بساط ما آن‏چه یافتنی نیست، بندگی است.

همه عمرمان را باید به شکرانه اجازه یک بار حضور در ماه خودت روزه بگیریم.

به بزرگی و بخشش خودت و به حق فرستاده‏های پاکت، بندگی خودت را هدیه حضورمان در شهرالله کن.


نوشته شده در  چهارشنبه 86/6/21ساعت  7:7 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

تابستان امسال که چند روزی را به خانه رفته بودم، معنای توسعه متوازن را فهمیدم. اما ام‏روز داغ‏هایم تازه شد. خانه که رفته بودم، مشکلم این بود که به اینترنت دست‏رسی نداشتم. مشکل هم از مخابرات بود. گرچه می‏شد از یک سیستم مخابرات که به اینترنت دست‏رسی داشت، استفاده کرد.

اما امروز با نوعی دیگر از توسعه متوازن آشنا شدم. آشنا که البته بودم. اما عمق فاجعه را بیش‏تر درک کردم. نیست=

می‌گفت شیر آب شهری را که باز می‌کنی، آب گل‌آلود روی دستت می‌ریزد.
می‌گفت مردم آب را می‌خرند. می‏گفت کنتور برق معنایی ندارد. می‏گفت اقتضای هوای تابستان آن‏جا، روشن بودن یک کولرگازی در هر اتاق است. البته در روستای ما هم کم‏وبیش همین است.

می‏گفت تبعیض میان ... و ... آن‏چنان تابلو و دریده است که با رفتن به محلات‏شان می‏توانی آن را درک کنی. می‏گفت خیلی تلاش شده که آن‏ها را به شورش، اعتراض یا هر کار براندازانه دیگری دست بزنند، اما توفیقی نداشته‏اند.

می‏گفت همه این تبعیض‏ها زیر سر فلانی است. همه هم می‏دانند. می‏گفت یک تئوری قوی پشت این رفتارها هست.
می‏گفت یک فلانی دیگر که به استان سفر کرده بوده، با صراحت به مصوبه‏ای در شورای عالی امنیت ملی اشاره کرده که دولتی‏ها(یا شاید دولت‏ها) را از رسیدگی به مناطق مرزی بر حذر داشته است. البته همان فلانی دیگر گفته است که در جلساتی در حضور رهبر انقلاب این مصوبه را برداشتند.
با خودم می‏گفتم مردم هر اندازه نسبت به نظام شکرگزارتر باشند، محروم‏تر می‏مانند.
گفتم حرف‏های هاله اسفندیاری پس از خروج از ایران را شنیده‏ای. که چگونه از برخورد خوب نیروهای امنیتی و قضایی سخن رانده است؟ گفتم یادت هست آقای شهرام در طول زندان بچه‏دار شده بود؟

کاری به هیچ‏کدام از مسئولین ندارم. هیچ‏کاری به هیچ‏کدام.

حق گرفتنی است،‏ دادنی نیست. حتا در جمهوری اسلامی. اصلا حتا ندارد.
ما می‏توانیم. آری! می‏توانیم در عین وفاداری به انقلاب و نظام، حق خویش را نیز از مسئولان بستانیم. به همین شدت. استثنا هم ندارد.

دوست نداشتم جاهای خالی را پر کنم اما حالم از محافظه‏کاری‏های روشن‏فکرانه به هم می‏خورد.
اولین و دومین سه نقطه: عرب‏ها و غیر عرب‏ها
فلانی اول: نماینده ولی فقیه در استان خوزستان
فلانی دوم: محمود احمدی‏نژاد


نوشته شده در  دوشنبه 86/6/19ساعت  4:47 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

سوره که رفت،‏ آن‏هم به لطف حوزه هنری و سازمان تبلیغات،‏ ماندم که چه نشریه دیگری ارزش خواندن دارد.

کم‏کم خردنامه هم‏شهری را چند باری گرفتم و دیدم که ارزش خواندن دارد. نشریه‏ای فکری و فرهنگی که علاوه بر رعایت لوازم حرفه‏ای‏گری، بی‏طرفی و مستند بودن، گرافیک خوبی هم دارد.

هم‏شهری ماه را هم که خیلی وقت بود می‏گرفتم. نشریه‏ای گویی برای گزارش ماهانه رخ‏دادهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ادبی. حرفه‏ای و زیبا. بی‏طرفی قابل توجهی در این نشریه قابل درک است.

نزدیک به چهار ماه است که روزنامه نمی‏گیرم. نمی‏خوانم و نمی‏خواهم. پیش از آن دست کم هر دو سه روز یک بار یک یا دو روزنامه می‏گرفتم. و می‏خواندم.
ترک کردم. برای این‏که به ترکم پایبند باشم، اوایل به خودم اجازه می‏دادم روزنامه تماشا کنم. اما کم‏کم همان را هم کنار گذاشتم.

روزنامه شرق از آن نشریاتی بود که همیشه می‏خواندم. توقیف که شد، شرایط بدی ایجاد شد. فکر نمی‏کردم بتوانم روزنامه‏خوانی را کنار بگذارم اما شد.

هفته‏نامه شهروند را هم می‏گیرم، می‏خوانم. حامد می‏گوید می‏خوری. شاید. نمی‏دانم. به نظرم پی‏گیری فکر دیگران و شنیدن حرف‏های دیگران، لذتی دارد وصف ناکردنی. با همین حس بود که به مدت بیش از یک سال در جلسات هفتگی جبهه مشارکت قم شرکت می‏کردم. تجربه‏های جالبی بود که دست‏نیافتنی‏اند.

اضافه عرضی نیست!


نوشته شده در  شنبه 86/6/17ساعت  1:21 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]