سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به دنبال پخش دو برنامه از اعتراف‏های سه واسطه انقلاب نارنجی در صداوسیما، تحلیل‏های متفاوت و گاه جالبی به گوش رسید.

یکی از وبلاگ‏نویس‏هایی که روزگاری از اعضای افراطی انصار حزب‏الله بوده است و امروز از بیم نیفتادن از این سوی بام، از آن سوی بام بر زمین افتاده، در تحلیل پخش این برنامه‏ها از سوی صداوسیما، کلی خوشحالی و شادمانی کرده است.

تحلیل این دوست افراطی سال‏های پیش و تفریطی امروز این است که این برنامه‏ها بهترین آموزش برای وقوع انقلاب نارنجی بوده است و طبقات ناراضی به راحتی می‏توانند از این برنامه‏ها برای براندازی نرم استفاده کنند.

با توجه به این‏که امروز تلویزیون مورد توجه قشر بسیار عظیمی از ایرانیان است، این بهترین روش برای اطلاع‏رسانی به مردم بود تا با پدیده‏هایی همچون « انقلاب مخملی» ، « چگونگی انجام آن» و یا « نیروهای تاثیرگذار در چنین روندهایی از نظر طبقه مرجعیت اجتماعی» ، « میزان تاثیر خواست قدرت‏های دنیا در تحولات» آشنا شوند. کاری که رسانه‏های فارسی‏زبان خارج از کشور باید انجام بدهند که تا به حال نه جسارتش را داشتند و نه بضاعت فکری و علمی‏اش را.

قسمتی از متن یادداشت «شیشه سینما پایین بیار» دهه هفتاد و روشنفکر مذهبی دهه 80!

خب! به نظر من یک اشتباه تحلیل بسیار واضح و روشن در آن یادداشت وجود دارد. در آن روزهایی که برخی از رسانه‏های داخلی و خارجی، تشابه اهداف و عملکردهای «بوریس یلتسین» و «سید محمد خاتمی» را تبلیغ می‏کردند، آیت‏الله خامنه‏ای در یک تحلیل تفصیلی با تشریح تفاوت‏های حاکمیت جمهوری اسلامی، مردم ایران، حاکمان جمهوری اسلامی و ... با شوروی سابق، به علاوه بیان تفاوت‏های ماهوی آقای خاتمی و یلتسین، موجب ناامید شدن رسانه‏های مبلغ تکرار فروپاشی شوروی در ایران شدند.

تحلیل امثال آقای ابراهیمی گرچه تا حدود زیادی می‏تواند برای خالی نبودن عریضه مناسب باشد اما خیلی بعید است که حضرات آزاداندیش، تفاوت‏های میان کشورهای نارنجی شده و ایران را نفهمند. البته حق هم دارند. جامعه‏شناس‏ها می‏گویند «بنویس افراط، بخوان تفریط».


نوشته شده در  یکشنبه 86/4/31ساعت  12:37 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

ناامیدی چیز بدی است. مخصوصا اگر کلی هم بهانه‏های جوراجور داشته باشد.

ناامیدی. واقعا چیز بدی است. مخصوصا اگر مجبور به تحمل فشار و خستگی باشیم که تنها راه باقی‏مانده، همان ناامیدی باشد. البته ناامیدی که راه نیست. نتیجه حاصل از توهم بی‏راهی است.

ناامیدی= نتیجه حاصل از توهم بی‏راهی. البته بعضی وقت‏ها هم ناامیدی تنها یک راه است برای خلاصی از افکار مزاحم. افکار مزاحمی که روز و شب و خواب و بیدار نمی‏شناسند و عین خیال‌شان هم نیست که تو با خودت عهد کرده‌ای ناامید نشوی.

البته خیلی هم به ناامیدی نباید بد و بیراه گفت. بالاخره ما آدمی‌زاد هستیم. اختیار هم داریم. باید بتوانیم همه ساحت‌های زندگی‌مان را مدیریت کنیم. حالا اگر بعضی وقت‌ها بی‌عرضه می‌شویم، به آقای ناامیدی هیچ ربطی ندارد.

امید البته چیز خوبی است. خوب که نه! خیلی خوب. از آن چیزهایی است که پیدا کردنش سخت است و به دست آوردنش لذت‏بخش.

البته این هم مهم است که به چه چیزی امید داشته باشیم و نسبت به چه چیزی ناامید باشیم.

در پایان تصریح می‏کنم که این چند جمله، هیچ ارتباط شکلی یا محتوایی با اختلال‏های دیوانه‏کننده این چند روزه‏ی موبایل‏های شرکت مخابرات ندارد.

برای سلامتی یکی از خدمت‏گزاران و پیش‏گامان انقلاب و نظام اسلامی دعا کنید. آیت‏الله مشکینی.


نوشته شده در  پنج شنبه 86/4/28ساعت  9:5 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

جایی خوندم که نوشته بود: خوشبختی همون مسیریه که به دنبال خوشبختی می‏گردیم. و همین تحمل سختی‏ها  برای رسیدن به خوشبختی، خود خوشبختیه.

هنوز هم نتونستم درست درکش کنم... 

خیلی وقت‏ها شده توی یه سختیِ بی‏چاره کننده، آرزو کردم ای کاش زودتر راحت بشم و یه استراحتی بکنم اما هنوز درست و حسابی خیالم از بابت اون کار سخت راحت نشده به هدف سخت‏تری فکر کرده‏م.


نوشته شده در  دوشنبه 86/4/25ساعت  12:56 عصر  توسط گویا 
  نظرات دیگران()

آخرای شب بود که اومدم توی ایوون خونه نشستم. زیر نور چراغ توی کوچه. از اون بالا همه چیز رو می‏شد دید. رفت و آمد ماشین‏ها و عبور گه‏گاه رهگذری... . نسیم گرم، بدجوری من رو به سمت تابستون‏هایی که تا حالا پشت سر گذاشته بودم کشوند. نمی‏دونم چه خلسه‏ای بود اما نتیجه‏اش آهی شد که از سینه برآمد و توی اون گرمای هوا محو شد.

یادش به خیر. امتحان آخر ثلث سوم رو که می‏دادیم انگار دنیا رو به‏مون می‏دادن. کتاب‏ها رو گوشه‏ای پرت می‏کردیم و سرمست از روزهایی که خواهیم داشت می‏شدیم... .سنجاقک های بادبادکی!

ظهرها وقتی همه در خواب نیم‏روزی فرو می‏رفتند، دور حوض پارک نزدیک خونه، سنجاقک شکار می‏کردیم. اون‏ها رو توی کیسه نایلونی جمع می‏کردیم و از صدای جغ حغ کیسه نایلونی پر از سنجاقک، پر از شادی می‏شدیم و با خواهر برادرها مسابقه می‏گذاشتیم ببینیم کی بیشتر سنجاقک می‏گیره. بعدش هم خیس خیس راهی خونه می‏شدیم و تا مامان و بقیه خواب بودند یواشکی لباس‏هامون رو می‏گذاشتیم خشک بشن تا کسی نفهمه ما سراغ آب رفتیم. با چه دلهره و هیس‏هیس کردنی همدیگه رو تذکر می‏دادیم که ساکت باشیم و لباس‏هامون رو عوض می‏کردیم... . یادش به خیر.

تازه بعدش می‏رفتیم سراغ ساخت بادبادک برای شب. آخیش چه ترسی داشت. کش رفتن قرقره‏های نخ از توی جعبه چرخ خیاطی مامان. خدا خدا می‏کردیم که مامان حالا حالاها سراغ دوخت و چرخ خیاطی نره. ولی امان از روزی که مامان مشغول دوخت می‏شد و می‏دید نخ‏ها غیب شده‏ن. چه‏قدر دعوامون می‏کرد و ما هم تقصیر رو گردن بقیه می‏انداختیم. معمولا هم کتک رو من نوش‏جان می‏کردم لابد چون کوچک‏تر بودم و دم‏دست! و چه ترسی داشت خرید کاغذ و وسایل برای ساختن بادبادک. یادمه کلی به داداشم التماس کردم تا ساختن گوش بادبادک رو یادم داد. چقدر گریه کردم تا دلش سوخت و یادم داد.

بعد هم باید بادبادک رو هوا می‏کردیم. شاید من هیچ‏وقت موفق نشدم بادبادکم رو هوا کنم. باید این‏قدر می‏دویدیم تا بادبادک هوا می‏رفت. پشت‏بوم خونه ما هم مساحت زیادی نداشت و چند بار نزدیک بود از اون بالا بیفتم پایین!
مامان از اون پایین برام خط و نشون می‏کشید. و چه کتک‏هایی که می‏خوردم اما فردا باز یادم می‏رفت.

وقتی بادبادک‏مون بالا می‏رفت، انتهای نخ رو به آنتن تلویزیون که اون بالا بود می‏بستیم. تا صبح غرق تماشای اون می‏شدم و به بادبادک که برای خودش اون بالا پرواز می‏کرد، حسودی می‏کردم.

یادمه یه روز صبح که بیدار شدم، باد، نخ بادبادکم رو پاره کرده بود و من تا چند روز برای نبودنش گریه می‏کردم.

یادش به خیر.


نوشته شده در  شنبه 86/4/23ساعت  8:16 عصر  توسط گویا 
  نظرات دیگران()

شب ولادت نور چشمان حضرت رسولصلوات الله علیه، بعد از 4 ساعت چشم انتظاری! سوار بر یک وَن راه افتادیم. به سوی اصفهان. بیدار که شدم، پایانه شهید کاوه بودیم. دلم می‏خواست تا غروب روز ولادت، - دست‏کم به خاطر تبریک‏گفتن روز مادر و روز زن به مادرها و خواهرهایم-، به خانه برسم.

خانه. مفهومی کاملا جالب! خانه‏ای که حدودا هر سه چهار ماه یک بار می‏توانم به آن‏جا بروم. روستایی با حدود دو هزار نفر جمعیت.

ساعت 4 عصر، شیراز بودم. دو بلیط برای 7 عصر گرفتم... .
سوار اتوبوس که شدیم، شروع به صحبت کردیم. درباره کنکور پرسیدم و جواب شنیدم و درباره چیزهایی دیگر نیز شنیدم و گفتم. فکر نمی‏کردم بتوانم با خواهر دومم این‏چنین صمیمی به سخن بنشینم. لحظه‏های وصف‏ناشدنی.

بالاخره رسیدم. ساعت 5 صبح. می‏خواستم روز ولادت، روز مادر، روز زن خانه باشم اما صبح روز بعد رسیدم. از اولین لحظه‏های روز پنج‏شنبه یعنی از ساعت دوازده شب، تا ساعت 5 صبح روز جمعه چند ساعت است؟ واقعا چند ساعت است؟ فاصله من تا خانه.

سال سختی بود. توی آن چند روزی که خانه بودم، شاید بخش زیادی از خستگی‏ام رفت. فقط کاش پدرم را بیش‏تر از آن چند ساعتی که تنها به خاطر من از کارش مرخصی گرفت و آمد، دیده بودم و با او به سخن نشسته بودم. لازم بود. شاید وقتی دیگر.

راستی! توی این سفر باید به خیلی‏ها سر می‏زدم که نشد. گرچه خیلی‏های‏شان این‏جا را بلد نیستند اما ان‏شاءالله دفعه‏های بعد. به علاوه باید روز مادر و روز زن را به بزرگ‏وارانی که توی این حوالی می‏شناختم نیز تبریک می‏گفتم اما به دلیل سفر غیر منتظره‏ای که به پیشنهاد و همراهی حامد مرتکب(!) شدم، نتوانستم انجام وظیفه کنم. می‏بخشید؟ حتا یادداشت پیشین را هم توی یک کافی‏نت توی شیراز نوشتم و وقت نوشتن بیش از آن نبود.

می‏خواستم توی این یادداشت درباره توسعه متوازن حرف بزنم اما ...


نوشته شده در  پنج شنبه 86/4/21ساعت  9:40 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

ای دخت نبی!‏ چشمان‏مان از محبت تو لبریز اشک است. دریاب.

مادر! روزت مبارک. خواهرم روزت مبارک.


نوشته شده در  پنج شنبه 86/4/14ساعت  6:38 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

در عین این‏که یادداشت پیشین را با نگاهی کاملا عینی نوشتم اما به احترام نظر جناب آقای فضل‏الله‏نژاد و برادران دیگر مبنی بر توجه به اقتضائات زمان، آن یادداشت را از صفحه اول برداشتم.

امید که بتوان در جامعه‏ای قانونی و نظام‏مند با مهربانی حرف زد و با مهربانی پاسخ شنید.


نوشته شده در  چهارشنبه 86/4/13ساعت  9:27 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]